يــادت هست .... ؟؟!


يـــادت هست ..... ؟!
يادت هست روزي را كه با تمام وجود گريستم و تو هيچ اعتنائي نكردي ...

يادت هست ؟
يادت هست روزي را كه از شهر خاطره هايت با كوله باري از سرگذشت و خاطره بازگشتم و تو حتي براي آمدنم دعا نكردي ...

يادت هست ؟
يادت هست وقتي پيمانمان را شكستي و چه ظالمانه خواستي كه فراموشت كنم ...

يادت هست ؟
يادت هست وقتي كه من بودم و تنهائـــي و حسرت يافتن يك نشاني از تو ...

يادت هست ؟
چشمانم به تو التماس كرد، لبــهايم از تو خواست و دلم به پايت افتـاد، يادت هست كه چشمانم را به باريـدن اجبار كردي و لبــهايم را به سكوت واداشتي و قلبــم را زير پاهايت له كردي و بازيچه دستت قرار دادي ...

يـــادت هست ؟
يادت هست روزي را كه تو ليــــلي بودي و من مجنون وار « مجنون » تو بودم ...

يادت هست ؟
يادت هست آن روز باراني بعد از رفتنت را كه زير باران قدم ميزدم و همراه باران ميگريــستم تا تو صداي شكستنم را نشنوي ...

يادت هست ؟
يادت هست برگهاي زرد و مرده پائيزي را كه در زير پاهايمان خبر از پايان اين عشق ميداد ...

يادت هست ؟
يادت هست چه زيركانه فراموش كردي و چه راحت از ياد بردي ...

يادت هست ........ ؟

يادت نيست ...... !!
خوب ميدانم كه يـــادت نيست ....... اما من كه خوب يادم هست !
آنروز كه بهانه گذاشتي و رفتي نفهميدم چرا رفتي .. و آنروز كه خودت بعد از چند ماه دوباره برگشتي باز هم نفهميدم چرا برگشتي .. اما من ساده دل باز هم به تو اطمينان كردم و بازهم ......
خلاصه كه ديــگر همه چيز تمام شد .. تو هم به آرزويت رسيدي .. ديگر كسي نيست كه با دوست داشتنت و ابراز علاقه اش به تو حوصله ات را سر ببرد .. با حرفها و نوشته هاي عاشقــانه اش كلافه ات كند ..

به هدفت رسيدي ...
برو و خدايت را شكر كن و آن همه نذر و نيازي كه كردي بودي تا از تو دل بكنم را برو و ادا كن !!!!!!
مبــادا روزي دوباره به سراغم بيائــي ، كه اين دل رفتنت را باور كرده و بر داغ آن خوب گريسته و ميدانم تو براي هميشه از قلبم خواهي رفت ... همانگــونه كه روزهاست من از ياد تو رفته ام !!

روزي خواهد رسيد كه ديگر نشاني از من نخواهي يافت و تو خواهي ماند و تمام خاطرات از ياد رفته مان ...
« و من امروز با تمام آن خاطرات تلخ و شيرين خداحافظي كردم ..... »


 

About me


 

ببين نازنينم !

از آغاز عاشقي تا به حال در هر گذر و بن بست و خيابان و بيابان همه سراغ آن اوي نيامده ، آن گمشدهء رفتهء سفر کرده را از من گرفتند و من سر به زير اما سربالا جوابشان را دادم ، اما ديگر نمي شود .

بالاخره تصميمي گرفتم و با خود قرار گذاشتم به پرسش تمام آنهائي که يا پرسيدند يا قرار است بپرسند پاسخ دهم . نتيجه اين شد که :

 « من او ندارم ! »

چه شد ؟  هنوز که نقطه آخر جمله را ننوشته ابروهاي نازنينت پيوندي ناگسستني خوردند .

 من که با تو نبودم ، عزيز کرده اين همه سالِ دلِِ رسوا ، خودت قضاوت کن من وقتي تو را دارم « او » را مي خواهم چه کار ؟

پس بخند ، من تورا دارم.

تو هم قبول کن و مثل من بگو :

من « او » ندارم !!!

 


Links



نفـــس
جيـــگر تو
دخـــتر آبـان
زخمــــي زمان
نحــسي واژه ها
Emovi
viOeM
Emovi.like.no.other

Archive name



May 2008
Jun 2008
JuL 2008
Sep 2008
Nov 2008
Dec 2008
Jan 2009
Feb 2009
Mar 2009
Apr 2009
Jun 2009
Aug 2009
Sep 2009
Oct 2009
Nov 2009
Dec 2009
Jan 2010
Jun 2010

Music


 

Other