مرگ بر آنكه دلش را به دل سنگ تو بست ...... !
ديوانه كسي كه معشوق را در مجاورتِ آغوشِ ديگري ميبيند و باز برايش مينويسد ، و من اگر ديوانه نبودم اينــجا نبودم ميانِ اين همه دل سنگ مثلِ تو .... كاش همان جا تويِ آسمان پيشِ خدا براي هميشه مي ماندم، نه كارِ تو را سخت ميكردم و نه جاي دنيـــا را تنگ.
آسمان چه رعد و برقي ميزند. مي فهمم او هم تا ته ترين نقطه دلش آتش گرفته است، ولي علّتش با خداست. تو اولين كسي نيستي كه باز مضرابِ اين سازِ شكسته شد براي زخمه زدن ... زخمه ميزنم تا زخم نزنم ...! اولين بارت هم نيست و نخواهد بود، اين را با يقيني باور نكردني مينويسم . « بي انصاف » بدترين واژه ايست كه دلم ميآيد برايت بنويسم.
حالا غروب بيست به علاوه يك زمستان است، فرداي روزي كه من دسته گل به تو دادم و تو به آب. شايــد اينكه هر دو دسته گلي براي دادن داشتيم تنها شانسِ باقيمانــده براي ادامه بازي تلخــي است كه زندگي صدايش ميزنيم.
آسمان هنوز برق ميزند كمتر از چشمانِ تو، امّا سعي خودش را براي رقابت با تو ميكند.
قهرمانِ شجاعِ من! كسي كه مي ترسد نميتواند ديوانه باشد و كسي كه مجنون نباشد نميتواند عاشقِ تو باشد و من چقدر لذّت ميبرم كه شجـاعم و تنها از نداشتنِ تو ميترسم كه آن هم حرفي از عشق است .
صحنه نخستيـنِ كنارِ دريا بودنت با او، اعتمادم را تا آخرِ نامعلومِ ابـد عزادار كرد، اعتمادي كه خودش كم جان بود با صحنهء محوي كه اصلاً لايقِ نامِ تو هم نيست، بال بال زد و مـُرد و من در فصلِ زرد و نارنجي و سرخِ عاشقي ام مشكي پوشِ داغِ اعتمادي شدم كه كج دار مريض با زورِ آرام بخش و فريبِ دستخطِ تو زنده مانده بود.... او تمام شد ... مثل خيلي چيزهاي ديگر كه ديشب شبِ آخرشان بود ، عينِ خوشبختي ، عينِ عشق ، عينِ مهرباني ، عينِ وحيد ، عينِ من و عينِ وحيـــدِ روياهاي تو !!!
باران هنوز به شيشهء غبار گرفته پنجره غريب اطاقم تذكّر ميدهد كه آسمان حالا حالاها كار دارد تا سبك شود و من به داشتن چنين همدردِ بزرگ و بلند و مهربان و با عظمتي به خود مي بالم .
اما اين رسمش نبود !
به خودت سوگند ميخورم كه تكّه بزرگي از مقدّساتِ مني مثل مسيــح و زلاليِ آب ، اين رسمش نبود. اجازه نميگيرم و منتظر جوابت نمي شوم، عينِ تو كه منتظرِ هيچ چيز نمي شوي. اما من بار اول است كه بدونِ شنيدن جوابت ميروم سر وقتِ پنجره، يك دل بــاران بگيرم و باران بشنوم و بـاران بگريـــم !
« آنكس كه دوستش داريم هر گونه حقّي بر ما دارد حتي اينكه ديگر دوستمان نداشته باشد . »
حالا تازه فهميدم تو چرا آنقدر از بودا برايم نوشتي، شايد ميخواستي روزي اين جمله قشنگ او را در ازاي يكي از اعتراض هاي به خيالِ خودت نابجاي من تحويلم دهي كه اينبار من از جانبِ تو اين را براي هر دويمان نوشتم.
باران بند آمد ، اما خون ِ دلِ من نــه .... همچنان سدها را مي شكند و مي تازد و پيش ميرود ، هيچ چيزي هم جلودارش نيست و اينها هيچ كدام دستِ من نيست. تقصيــر كه نه ، كار دستِ هنرمند توست كه مدام طوفان خلق ميكند و ناز ميبافد و جنونِ مرا پر رنگ ميكند و داغِ مرا تازه تر ... !
« سرزنشت را به روزگار مي سپارم ، چرا كه من هرگز شهامتِ اين كار را ندارم و نداشته ام. »
من تنها ميتوانم لحظه اي بمانم كه يا دستِ تقديــر يا كسي كه حرفش سند است به تو بگويد كه شناسنامهء آدم ها بخشي از معصوميت چشم هاي آنهاست.
خسته ام .... ! هم دوباره باران گرفت ، هم آسمان ترقّه بازي اش را شروع كرد ...
ميروم با تمام قد در حضورِ تو و باران بلنــد مي شوم ، من سر خَم ميكنم اما تو زير وفايت زدي .. من مي شكنم اما اين توئي كه شكستـي .. من مي ميـرم تا تو مرا كشته باشي . تو هر گونه حقّي بر من داري ..... !
« آرزو ميكنم كه حتّي سايهء اسمِ بي وفــايت از سرِ واژه هاي وفــادارِ من كم نشود . »
كسي كه اگر تا آخرين نقطهء دنيـــــا يك ريز بدَوَد ، به گرد ِ پاي اولّيــن لبخنـــد ِ پس از گريه بعد از تولّدِ تو هم نخواهد رسيــد.
« چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشاي تو زيبـاست، اگر .... »