روبرويت نشسته ام ... درست روبرويت .
دلم مي خواهد گريه کنم. سخت و بلند گريه کنم .. کوچکتر هم که بوديم همينطور روبروي هم مي نشستيم. صفحه شطرنج ميان ما بود؛ مهره هاي سفيد روبروي منصف کشيده بودند مهره هاي سياه روبروي تو.
آن موقع من 10 سال داشتم و تو ۱۲ سال . بازي که شروع مي شد يکي يکي مهره هاي صفحه را جابجا مي کردم خيلي عجيب بود که من چيزي از قوانين بازي نمي دانستم ولي هميشه برنده بودم؛ هميشه !
روي کاناپه بالا و پايين مي پريدم و برد شيرينم را هوار مي زدم .
يادت هست قوائد بازي را خودمان انتخاب مي کرديم با علائق خودمان! تومهره مرا بر مي داشتي و جاي شاه خودت مي گذاشتي. شاه تو از بازي خارج مي شد. من با تعجب به مهره تو نگاه مي کردم: وزير که نمي تواند شاه را بزند ! تو مي خنديدي که وزير نيست ملکه است ملکه مي تواند همه چيز را بزند . من خوشحال مي شدم از اينکه تو مرا برنده مي کردي .
نه !! در ست به خاطرم نياوردم . گاهي اوقات هم غمگين مي شدم .. از اين که مي فهميدم تو دلت مي خواهد مرا برنده کني ، جيغ و داد مي کردم: تو جرزني مي کني ! لبخند مي زدي: نه .... دستهاي کوچکم مشت مي شدند، روي ميز بازي مي کوبيدم: چرا... تو از قصد مي بازي ! دستان تو در آسمان کوچک اتاق بالا مي آمد . نگاهت به نگاه من دوخته مي شد . انگار مي خواستي بگويي وقتي تو بازي را ببري من برنده مي شوم اما مي گفتي: نه! واقعا نه؛ من باختم ... و من خوب مي دانستم تو بازنده اي برنده هستي !!!
از آن موقع 14 سال گذشته است من بازي شطرنج را خوب ياد گرفته ام. من مي توانم مهره ها را از هم تشخيص دهم؛ مي توانم آن ها را حرکت بدهم؛ ولي وقتي روبروي تو مي نشينم با يک حرکت مات مي شوم! نه بي انصافي نکنم .... بعضي وقتها دلت مي خواهد بازي طولاني شود آن وقت آن قدر مهره هايت را جابجا مي کني تا تمام صفحه از مهره هاي من خالي شود البته به جز شاه! بعد نگاه سنگينت رابه من مي دوزي : اگر بتواني کاري کني که شاهت بدون کيش شدن خانه اي براي حرکت نداشته باشد پات مي شويم . تو به صفحه نگاه مي کني و من به طرح لبخند تلخي که بر چهره ات نشسته است !!!
من نمي دانم که پات شدن چه معنايي مي دهد اما خوب مي دانم که هيچ وقت مساوي تو نمي شوم! هيچ وقت من اين بازي را دوست ندارم .. اصلا دوست ندارم ! تو وزيرت را روبري شاه من مي گذاري و مي گويي: راه فراري براي شاه ات نيست بايد رخت را بگذاري جلوي آن. من مي گويم: خوب شاه را بزن من رخم رابيشتر دوست دارم. بدنت را بر روي صندلي جابجا مي کني انگار ميخواهي چيزي را هضم کني و نمي تواني: شاه رانمي شود زد! من اصرار مي کنم که: چرا با ملکه مي شود. تو جدي تر از قبل ميشوي: اين ملکه نيست وزير است !
دلم مي خواهد گريه کنم: ولي قبلا ملکه بود يادت هست ؟ نگاه تو بر روي صفحه بازي همچنان مي چرخد نگاه تو به هيچ کجا دوخته نيست: آن موقع ما کوچک بوديم و من دلم مي خواست بازي ما ملکه هم داشته باشد ولي حالا نه ... وزير همان وزير است !
دلم مي خواهد سخت گريه کنم . نمي دانم اين چه رسم غريبيست آن روزها دلم ميخواست برنده باشم ولي هميشه بازنده بودم حالا که سخت مي کوشم برنده باشم همیشه بازنده ام ... !
همه اش به خاطر دل توست؛ دل تو؛ خواسته تو؛ علاقه تو؛ شوق تو....
این بازي را دوست ندارم . من نمي خواهم همه مهره هايم را فداي يک مهره کنم! دلم براي سربازهايم مي سوزد که در تمام مدت بازي تلاش مي کنند به آخر صفحه برسند و چقدر بيشتر دلم برايشان مي سوزد وقتي که هيچ کدامشان نمي توانند وزير شوند! دلم نمي خواهد تمام سربازهايم از بازي خارج شوند! اصلا چرا بايد رخ به اين زيبايي که هميشه راست حرکت مي کند فداي مهره کلاه به سري شود که فقط يک قدم بر مي دارد آن هم گيج ومغشوش!!! من اصلا اين بازي رادوست ندارم .
من همان بازي کودکيمان را دوست مي دارم که مهره هاي سفيد من مهره سياه کلاه به سر تو را بيرون ميکردند. راستي هيچ وقت از تو نپرسيدم چرا هميشه با مهره هاي سياه بازي مي کني ؟؟
صفحه شطرنج بين من و توست؛ تو روبروي من نشسته اي من روبروي تو؛ مهره هاي سياه روبروي تو صف کشيده اند مهره هاي سفيد روبروي من !
چه رنجيست بيهوده؛ من با يک حرکت رخ تو مات مي شوم!!!
من همیشه يک بازنده ام !!
.
پ . ن :
ای خوش آنروز که در صفحه شطرنج دلت
شاه عشق بودم و با کیش رخت مات شدم