
زیبای نازنینم سلام !
ای کاش مطمئن بودم نوشته ام را تنها خودت میخوانی تا راحت پس از سلام نامت را می نوشتم و نوشتن نامت برای قطره های اشکم عقده نمیشد . پس بگذار عقدهء من و حرمتِ تو هر دو حفظ شوند . این هم سرنوشتی ست .
دورترین نزدیکم ، چگونه ای ؟
هنوز هم باور نکرده ای من یک فرق عجیب با همهء آدم های این دنیا دارم ؟ هنوز باور نکرده ای که هیچ کس همچون من دیوانه تو نیست ؟
مدتی است نمی دانم چگونه از چشمانت بنویسم .
از نقش و نگار آن نگاه معصومت که از لا به لای پیچ و خم آن ، عشق را آغاز کردم . مدتی است خودم و زندگی ام را در تو گم کرده ام، آنچنان که شده ای تنها امید برای بودنم و حل « معمّای زندگیم »
دیری است خسته ام از تحمل تماشای شب های بی تو، ستاره ی آسمانم.
ستاره ی من !
خستگی هایم را با بوسه از من بگیر که سخت محتاج تسکین تو ام. بگذار در شهر امن افکار تو غرق شوم، بگذار در شعاع محبت تو که تا کرانه های همه ی خوبی ها ادامه دارد آسوده چشم بر هم
بگذارم. بگذار بدانم که دیگر در دستان تو آواره نیستم .
هم پرواز من ... !
ندیده ای اشک های شبانه ام را که برای دوری از تو می ریزند ؟
من گرفتار قمار عاشقانه ی تو ، و تو دلواپس از برگ های زرد پاییز که برگ سبز عشقمان را همرنگ خود کنند. درخت تنو مند عشق، شیرین تر از عشق تو کجا می توان یافت؟
بی خبر نباشی ..
بعضی ها عجیب سرزنشم میکنند، فکر میکنم کمی حسودیشان می شود که تو هر چه سنگ میزنی من عاشق تر می شوم .
آنها هنوز نمی دانندکه همهء دیوانگان را نمی شود با سنگ راند ، بعضی هایشان با سنگ، دیوانگیشان چند برابر گُل می کند و می شکفد و بزرگ می شود. بزرگ عین تو، عین اسمت و عین سایه اسم قشنگت بر روی نوشته های من .
نازنینم !
بعضی ها خیال میکنند تو مثلِ همه ای ... بگذار این گونه زندگی کنند من خیالم راحت تر است .
مهربانم !
دخالت نیست ، جسارت است ، شاید هم تمام این بهانه های چکّه چکّه محض ِ خاطر این است که من لیاقتت را ندارم .
..
..
..
دلم میلرزد حتّی از نوشتن اسمت ، چه برسد به گفتنش .
اینها تمامش علائم آن نوع دیوانگیست که بیماری تقریباً کیمیای خیلی کمیابی است و اصلاً هیچ جورش دست من نیست .
به چشم یک دیوانه که گاه به گاه امّا دیر به دیر جنونش فوران می کند به من نگاه کن ...
قتل که نکردم عزیزم !
در دادگاه هم قتل را اگر ناشی از جنون باشد می بخشند، لااقل برایش قصاص نمی گذارند . گرچه حکم های الههء اردیبهشتی من قابل تجدید نظر نیست . به خدا دیوانه تو بودن هم قشنگ ست. عشق که تنبیه ندارد ، البته اگر تو بخواهی دارد حرفی نیست.
همین است .. بیخود که من دیوانهء تو نشده ام .
صبورساکت من، از چه لب فرو بسته ای؟
نمی بینی دست های تنهایی ، چگونه ظالمانه کبوتر قلبم را در پنجه خویش می فشرند؟ پس این سکوت از برای چیست که شکوفه های شعرم در غنچه پژمرده اند.
بیا و زمین خشک احساس را دوباره آبیاری کن. بیا و باز در باغچه دلم، باغبان دانه های مهر باش.
هم صدای دیروزم مگذار بیش از این خورشید احساست را ابرهای تیره ی سکوت بپوشانند. مگذار که یادت و عشقت تنها خاطره ای باشد سرد ، در پس روز های تنهایی.
بیا و شب تاریک غربت را خورشیدی فروزان باش.
خودت که بهتر همه چیز دنیا را میدانی، همین که میدانی که من نمی دانم چقدر دوستت دارم کافیست و همین بالاتر که خودت هم میدانی که نمی دانی من چقدر دیوانهء توام .
فکر نکن این مسئله صد مجهولی ست، میزان ِ مجنون بودن مرا هیچ کس نمی داند .فقط همه می دانند که آنقدر درصدش بالاست که عاشقت را در هر دادگاهی با گواهی غلبه ی جنون تبرئه می کنند. گرچه هیچ کس جنون به این لذّت بخشی را با سفید ترین پرونده دنیا عوض نخواهد کرد .
اینبار زیادی طولانی شد .
خسته ات کردم . به چشمانت بگو قطع نکنند خودم رفع حمت میکنم .
فقط یک چیز دیگر ....
من تو را عجیب کم دارم . داشتنت در رویا ، دردی را دوا نمیکند گرچه خودش مثل ِ عالم ِ دیوانگی عالمی دارد .
رویای تو که جای خود دارد ...
من حضور تورا کم دارم مهربانم ...
وحیدت
پ . ن :
بدون « تو » شبی تنها و بی فانوس خواهم مُرد
دعا کن بعد دیدار « تو » باشد وقت پایانم ......